و منهم: داعی عصر، و یگانۀ دهر، ابوحمزۀ خراسانی، رضی الله عنه
از قدمای مشایخ خراسان بود. با بوتراب صحبت داشته بود و خراز را دیده. اندر توکل قدمی تمام داشت.
و اندر حکایات مشهور است که: وی روزی به راهی می رفت، اندر چاهی افتاد و سه شبانروز اندر آن جا بماند. پس گروهی از سیاره فرا رسیدند. با خود گفت: «ایشان را آواز دهم.» بازگفت: «نی، خوب نباشد که از دون حق استعانت طلبم و این شکایت بود که ایشان را گویم: خدای تعالی مرا در چاه افکن شما بیرون آرید.» ایشان فراز آمدند، چاهی دیدند بر میانۀ راه بی ستری و حاجزی. گفتند: «بیایید تا ما به حسبت مر این را سر بپوشیم تا کسی در این جا نفتد.» گفتا: نفس من به اضطراب آمد و از جان خود نومید شدم. چون ایشان سر چاه استوار کردند و بازگشتند، من با حق تعالی مناجاتی کردم و دل مر مرگ را بنهادم و از همه خلق نومید گشتم. چون شبانگاهی درآمد، از سر چاه حسی شنیدم. چون نیک نگاه کردم، کسی سر چاه بگشاد. جانوری دیدم عظیم بزرگ. نگاه کردم اژدهایی بود که دم فرو کرد. دانستم که نجات من در آن است و فرستادۀ حق است، تعالی و تقدس به دم وی تعلق کردم تا مرا برکشید. هاتفی آواز داد که: «نیکو نجاتی که نجات توست، یا باحمزه، که به تلفی تو را از تلفی نجات دادیم.»
از وی پرسیدند که: «غریب کیست؟» قال: «المسْتوحش من الإلف. آن که از الفت مستوحش باشد.»
هر که را همه الفت ها وحشت گردد وی غریب باشد؛ از آن چه درویش را در دنیا و عقبی وطن نیست و الفت نه، اندر وطن وحشت بود وچون الف وی از کون منقطع شود وی از جمله مستوحش گردد، آنگاه غریب باشد و این درجتی بس رفیع است. والله اعلم.